توبمن خندیدی ونمیدانستی من ب چه دلهره ازباغچه همسایه
سیب را دزدیدم...!
باغبان از پی من تنددوید سیب را دست تودید غضب آلود ب
من کردنگاه ...!
سیب را دندان نزده از دست تو انداخت به خاک وتو رفتی و
هنوز سالهاست که درگوش من ارام ارام خش خش گام تو
تکرارکنان می دهد آزارم ومن اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا خانه کوچک ما سیب نداشت...!